ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

فدایی چشمان معصوم تو ...

دخترم ،خیلی کم پیش میاد اینطوری تو چشام نگاه کنی ، نگاه های آنی رو نمیگم ..، از یک نگاه عمیق و با معنی صحبت میکنم ، نگاهی که قلبم رو لرزوند... وقتی دو روزه بهونه گیر شدی و از بغل مامانی پایین نمیای ، وقتی تا دم آشپزخونه میرم و جیغ های تو پشت سرمه ، وقتی از صبح تا عصر که بابایی میاد هیچ وقتی برای کارهای شخصی خودم ندارم ،وقتی خسته شدم و سرت داد زدم.... تو چشام خیره شدی ، چشات برق عجیبی میزد خیلی شرمنده شدم
30 بهمن 1390

چکاپ یک سالگی

با سه هفته تاخیر امروز صبح دخترم رو برای واکسن و چکاپ بردمش خانه بهداشت.. واکسن یکسالگی رو اینجا فقط ٤ شنبه ها میزنند.. هفته اول چون تولد دخترم بود بابایی گفت نبریمش تا برای تولدش سر حال باشه هفته دوم هم بیمارستان و داستان مریضی ملیکا جون و... اول بردمش پیش دکتر ، چون میترسیدم با وجود سرماخوردگی اش  زدن واکسن صلاح نباشه ، دکتر دمای بدنش رو گرفت و گفت که موردی نیست. ملیکا اصلا رو ترازو بند نمیشد و مدام جیغ میزد ،دور سر و قدش رو هم به سختی گرفتند.. وزن دخترم ٩ کیلو و ٤٥٠ گرم و قدش ٧٦ سانتی متر بود... خدار و شکر سیر صعودی داشته. اما واکسن که مثل همیشه با جیغ و داد فراوان همراه بود ، وقتی رفتیم تو اتاق...
26 بهمن 1390

عروسی..

دیشب یعنی ٢٢ بهمن عروسی دختر خاله ام فاطمه زهرا بود ، خانمی خیلی بهونه گیر شده بود ، تا یکی بهش نگاه میکرد و میخواست بغلش کنه جیغ میزد... وقتی بهش اجازه دادم  که تو سالن تالار راه بره انگار دنیا رو بهش داده بودم ، چشماش برق عجیبی میزد..  موقع شام چنان حرکاتی کرد که تمام لباسش ماستی شد،خواستم ظرف ماست رو جا بدم تا نبینه ، با جیغهای متوالی ملیکا مواجه شدم که میگفت : بَده ، بَده یعنی بده بده....... مادرم ملیکا رو برد پیش خودش و بهش غذا داد... برف میبارید ... وقتی اومدیم خونه تونستیم از ملیکا جان عکس بگیریم  ملیکا و بابا جون مجید ساعت ٢و ٤٥ دقیقه بالاخره تونستم بخوابونمش ... انشاالله زودتر این د...
26 بهمن 1390

یک اتفاق جالب

این مطلب مربوط به دیروزه (٢٤ ام بهمن): مادر جونم برای ملیکا جون سیب زمینی سرخ کرد و جلوش گذاشت تا بخوره ، یک کم گرم بود ملیکا جون به سیب زمینی ها دست میزد و میگفت دا..دا.. یعنی داغه ، تا اینکه سرد شد و یکی دو تایی خورد ، مادر بزرگم (مادر پدرم)خونمون بود و به ملیکا گفت به من بده...(سیب زمینی رو) ملیکا هم با مادربزرگم فیس تو فیس(چهره به چهره )شد و گفت :دا..دا.. یعنی داغه..... مادربزرگم با لهجه شیرین مازندرانی گفت تو میخوری ، برای من داغه...؟؟؟
25 بهمن 1390

ماوقع امروز ..

امروز دختر کوچولو بعد از مدتها زود بیدار شد(ساعت ٨صبح) علتش هم سرفه های مکرر بود که ٢ شبه شروع شده و دیشب بیشتر شده بود ، سریع با مطب دکتر دخترم (دکتر مقصودلو) تماس گرفتم و یک نوبت تا قبل از ظهر ازشون گرفتم..  با ملیکا جون رفتیم خونه عزیز فهیما ،امیر رضا جون ،پسر عمه ملیکا،اونجا بود و داشت با لپ تاپ و دسته بازی ،فوتبال بازی میکرد چون مادربزرگ پدرش مرد به مدرسه نرفت ، ملیکا دوست داشت دسته بازی رو  دستش بگیره ، واسه همین اولش رفت و بغل داداشی نشت دید جواب نمیده داداشی رو نازی کرد ، بازم جواب نداد در حالی که من ، عمه شیما،عمه مائده و عزیز تحت نظر داشتیمش ، دیدیم که صورتش رو به صورت داداشی نزدیک کرد و برای اولین بار ...
25 بهمن 1390

کلمات جدید

چند روز قبل از تولد ، دخترم تو کوچه چند تا جوجه و مرغ میبینه از همون جا وقتی بهش گفتم بگو جوجوک یاد گرفت و تکرار میکرد دو ، سه روز هم هست که وقتی تلفن خونه زنگ میزنه یا با تلفن خودش بازی میکنه میگه "بله" بابا مجید به دختر گلش یاد داد بشمره ، وقتی دخترم انگشتای پاشو میبینه میگه  :   " اِک،دو، اِ "
22 بهمن 1390

جشن تولد

بعد ١٠ روز بالاخره روز جمعه ١٤ ام بهمن برای ملیکا جون جشن گرفتیم. جشن رو خونه عزیز فهیما (مادر بابا مجید)گرفتیم. جشن ساعت ١٤ تا ١٨ بود ، دمای هوا دیروز تا حالا خیلی سرد شده بود و به صفر درجه رسیده بود ، از بد ما درختی روی سیم برق میفته و برق محل به مدت یک ساعت (٢و نیم تا٣ ونیم)قطع میشه ، در مجموع جشن شادی بود.. با وجود هوای سرد ٨٤ نفر از ١١٢ نفر مدعووین اومده بودند... بیشتر از نصف ١٠ و نیم کیلو کیک اضافه اومده بود... بعد از صرف کیک هم مهمانها با ساندویچ اولویه و نوشابه پذیرایی شدند. دست همه درد نکنه ، خیلی زحمت کشیدند... وسط جشن ملیکا جون خوابید و بعد از ٢٠ دقیقه بیدارش کردم تا عزیز فهیما و مادرم هدیه هاشونو به دخترم بدهند...
19 بهمن 1390

دختر نازم مریض نشده بود........

از همون شبی که برای دخترم تولد گرفتیم تب کرد و تا ٣  صبح با شیاف استامینوفن بهتر شد ساعت ٣ تا ٤ صبح تب دخترم انقدر بالا رفت که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان.. تو بیمارستان با آمپول بیزا کودیل تبت پایین آمد ولی برخلاف نظر پزشک که میگفت باید بستری بشی ما آوردیمت خونه.. شک کرده بودیم که نکنه دخترمون عفونت ادراری گرفته باشه واسه همین هم فردا صبح به هر طریق شده از شما نمونه ادرار گرفتیم و بابایی سریع برد به یک آزمایشگاه معتبر تو ساری ، بعد از یک روز یکشنبه صبح جواب رو تلفنی بهمون دادند و گفتند دخترمون مریض شده و عفونت ادراری گرفته... با دکتر دخترم در بهشهر تماس گرفتیم ، ایشون گفتند سریع بستری اش کنید.. اما ما مطمئن نبودیم و از دکتر دختر...
18 بهمن 1390

فردا جشن تولد خانم خوشگله مامان و باباست

خیلی استرس داریم ، امروز دمای هوا بد جور پایین آمد و بابایی مجبور شد تو این هوای بورانی برای خرید مقدمات تولد ملیکا جون اقدام کنه ،خیلی خیلی هم خسته شد....دست گلش درد نکنه مادرم امروز  برای جشن فردا قطاب و حلوا کنجدی درست میکرد ، با کمک خواهرهای عزیزم مبینا و فاطمه جانو خانم فولادی همسایه ی عزیز مون،منم در درست کردن و سرخ کردن به مادرم کمک کردم... هنگام سرخ کردن دستم (بین انگشت شصت و سبابه)بر اثر تماس با سینی داغ بد جور سوخت و تاول زد عصری هم خاله های خوب ملیکا جون کمک کردن و ریسه و تم های قشنگی برای تولدش درست کردن کمی تم میکی موس و مینی موس کار کردم ، خیلی گشتم اما تم تولد پیدا نکردم و مجبور شدیم خودمون دست به کار بشیم......
14 بهمن 1390

مهربون من

عسل مامان چند روزیه خیلی مهربونتر و ماهتر شده... هر وقت آهنگ تولدت مبارک رو میذاریم یک دستش رو بالا میبره و میچرخونه و بعضی موقع ها کمی زانوهاشو خم میکنه و بالا و پایین میکنه..این حرکت رو از سیدی ترانه های کودکانه یاد رفته ... نازنینم هر وقت میخواد خودشو واسه مامان و بابا لوس کنه دماغ کوچولوشو جمع میکنه و میخنده..... یکشنبه شب خانمی رو بردیم حمام اما انگار خودش هم فهمیده از نوزادی در اومده و پا به دوران کودکی گذاشته خیلی خانمتر از همیشه بود... این روزا در تهیه و تدارکات تولد ملیکا جان هستم و وقت نمیکنم اونجور که باید بیام و برای عزیز دلمون یادداشت بذارم ،فقط امیدوارم مراسم خوبی بشه.
11 بهمن 1390